یکی از دانش آموزانم کفش ورزشی نپوشیده بود و من مجبور بودم در همان جلسه آزمونی از او بگیرم. از سایر دوستانش خواستم یک جفت کفش ورزشی به او قرض بدهند. بعد از کلی تعویض کفش ، برای پیداکردن سایز مناسب بالاخره یکی را پوشید و امتحان داد...
کار تمام شد و زنگ هم خورد و رفتم توی دفتر که ناگهان دیدم دارد صدایم می زند. از همانجا پرسیدم : "چی شده چیکار داری؟" به پاهایش اشاره کرد و گفت " خانوم یک لنگه ی کفش از پام درنمیاد!" تمام همکاران از دیدن این صحنه زدند زیر خنده ، خودم هم مانده بودم که این دیگر چه ماجرایی ست؟
خوشبختانه همه چیز به خوبی تمام شد و ما هرجور بود کفش را بیرون آوردیم اما این خاطره ماندگار شد...
دوران تحصیل پر از خاطره است اما میخوام با اجازه شما یادی کنم از روزهای خوب سال چهارم دبیرستانم... خیابان جمهوری، نرسیده به بهارستان، دبیرستان باهنر، سال 73، یک مدیر داشت به نام آقای جعفری و یک ناظم به نام آقای محب، امیدوارم هرجایی هستند سلامت و موفق باشند زیرا هر دوی آنها با محبت و توجه ویژه ای که به بچه های مدرسه داشتند، باعث شدند روزهای پر از موفقیت و سرشار از خاطره برای همه ما باقی بماند...
۷ دی ۹۸، ۱۹:۳۰
چه خوب و جالب
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
یکی از دانش آموزانم کفش ورزشی نپوشیده بود و من مجبور بودم در همان جلسه آزمونی از او بگیرم. از سایر دوستانش خواستم یک جفت کفش ورزشی به او قرض بدهند. بعد از کلی تعویض کفش ، برای پیداکردن سایز مناسب بالاخره یکی را پوشید و امتحان داد...
کار تمام شد و زنگ هم خورد و رفتم توی دفتر که ناگهان دیدم دارد صدایم می زند. از همانجا پرسیدم : "چی شده چیکار داری؟" به پاهایش اشاره کرد و گفت " خانوم یک لنگه ی کفش از پام درنمیاد!" تمام همکاران از دیدن این صحنه زدند زیر خنده ، خودم هم مانده بودم که این دیگر چه ماجرایی ست؟
خوشبختانه همه چیز به خوبی تمام شد و ما هرجور بود کفش را بیرون آوردیم اما این خاطره ماندگار شد...